بسم الله الرحمن الرحیم
خداوند ان شاالله این شهید را با پیغمبر محشور کند. من حقیقتا نمی دانم چطور می شود انسان احساساتش را در یک چنین مواقعی بیان و تعبیر کند؟ چون در دل انسان یک جور احساس نیست. در حادثه ی شهادتی مثل شهادت این شهید عزیز چندین احساس با هم هست. یکی احساس غم و تاسف است از نداشتن کسی مثل سید مرتضی آوینی. اما چندین احساس دیگرهم با این همراه است که تفکیک آنها از همدیگر و باز شناسی هریک و بیان کردن آنها کار بسیار مشکلی است.
شهادت را نه در جنگ، در مبارزه می دهند
ما هنوز شهادتی بی درد می طلبیم
غافل که شهادت را جز به اهل درد نمی دهند . . .
باز هم منتظری از منتظران پر کشید و به کاروان امام حسین (ع) پیوست.
حاج حسین قدوسی
یکی از
روحانیون مبارز و متدین شهر مشکین دشت و استان البرز و فرزند گرامی امام جمعه موقت کرج
حجت السلام والمسلمین محمد باقر قدوسی
ظهر سال 91 یکشنبه 13 اسفند در کنار
جوار نورانی حرم امام حسین (ع) و حضرت قمر بنی هاشم (ع) در بین الحرمین کربلا
بر اثر بمب گذاری دشمنان اسلام و مزدوران آمریکای جنایتکار به مقام رفیع
شهادت نائل شد.
شهیدی که پیکر مطهر او از 27 سال پیش گمنام بود، شناسایی شد. ایرج خرم جاه 27 دی ماه سال 65 در عملیات کربلای 5 در منطقه عملیاتی شلمچه به شهادت رسید و بدنش شش ماه بعد از آب گرفته شد.
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی شبکه خبر، بیست و سه سال بعد از آن که پیکر شهید ایرج خرم جاه، عنوان شهید گمنام را به خود گرفت، در سالروز همان روز، این شهید دوران دفاع مقدس شناسایی شد و در ساعت 21 دوشنبه 28 مرداد، کمیسیون احراز هویت ستاد کل نیروهای مسلح، هویت این شهید را اعلام کرد.
بیست و سه سال پیش، در همین روزها، اسرای ایرانی آزاد شدند و جعفر زمردیان هم که همه گمان می کردند به شهادت رسیده و در مزار شهدای باغ بهشت همدان به خاک سپرده شده، همراه با اسرا به کشور بازگشت
هر چی رهبرمون بگه! |
عراقی ها آورده بودنش جلوی دوربین برای مصاحبه. قد و قواره اش، صورت بدون مویش، صدای بچه گانه اش، همه چیز جور بود؛ همان طور که عراقی ها می خواستند. ازش پرسیدند: قبل از اینکه بیایی جنگ چیکار می کردی؟ گفت: درس می خوندم. گفتند: کی تو رو به زور فرستاده جبهه؟ گفت: چی دارید میگید؟! قبول نمی کردند بیام جبهه؛ خودم به زور اومدم؛ با گریه و التماس. گفتند: اگر صدام آزادت کنه، چیکار می کنی؟ گفت: ما رهبر داریم؛ هر چی رهبرمون بگه. فقط همین دو تا سؤال را پرسیده بودند که یک نفر گفت:کات! با جواب هایش نقشه ی عراقی ها را به آب داد. |
شهید کباب شده
یه پتو سربازی را مچاله کرده بود زیر سرش و یه پتو دیگه را دور خودش پیچید، شاید هوا سرد نبود، اما همیشه وقتی گرم میشد خوابش میبرد. تازه داشت چشماش گرم میشد که صدای به زمین خوردن یه خمپاره ، نثل فنر از جاش پرید. اومد بیرون دید مصطفی جوکار مثل ذغال سیاه شده و داد میزنه: سوختم...سوختم.... آتیش گرفتم.... بوی عجیبی میداد، بویی که خیلی وقت بود به مشامش نخورده بود.
بوی کباب....
بر خلاف همیشه از شنیدن بوی کباب آب از دهانش راه نیفتاد، آخه مطمئنا گوشت بدن مصطفی خوردن نداشت.
همون بدنی که یه عمر برا خدا جنگید. بدنی که به خاطر فقر، به اندازه انگشتان یک دست مزه کباب رو نچشیده بود.
سالهای سال از اون جریان گذشت، دیگه هیچ وقت با شنیدن بوی کباب، یا خود نمی افتاد، یاد بدن سوخته و سیاه شده مصطفی میافتاد.
ئیگه هیچ وقت کباب نخورد.