(از خاطرات همسر شهید)
نماز شبی که لرزه به اتاق میانداخت
از نظر ابعاد مذهبی، ایشان هیچ کم و کسری نداشت. مرتب روزه میگرفت و خیلی وقتها نماز شب میخواند. نماز شب او نماز معمولی نبود؛ طوری گریه میکرد که اتاق به لرزه میافتاد. ما گاهی از صدای گریه او بیدار میشدیم.
او هیچ وقت دوست نداشت مرفه زندگی کنیم و از روز اول زندگیمان درمنزل اجارهای زندگی میکردیم. در آن زمان ارتش به پرسنل خانه سازمانی میداد و وقتی من از او خواستم که منزل سازمانی بگیرد، گفت بگذار کسانی که نیاز دارند بگیرند. فامیل خود را با وضع سیاسی مملکت آشنا کرده بود و در زمانی که امام (ره) دستور دادند که شبها مردم به پشتبامها بروند و تکبیر بگویند، او بیمحابا از ایوان منزل تکبیر میگفت. او مرتب در راهپیماییها شرکت میکرد و از هیچ کمکی برای مردم انقلابی دریغ نمیکرد.
رابطه عاطفی با فرزندان
همسرم با فرزندانش روابط عاطفی بسیار نزدیکی داشت. بعضی از روزها که خیلی خسته بود. من از بچهها میخواستم که او را اذیت نکنند تا استراحت بکند ولی او با کمال خوشرویی با آنها شروع به بازی میکرد و حرفهای آنها را میشنید و با مهربانی جواب میداد.
با پیروزی انقلاب، او تمام وقت خود را وقف انقلاب کرد. اوایل انقلاب که بچههای انقلابی پادگانها را میگرفتند خیلی به آنها کمک میکرد و تا نیمههای شب بیرون بود. او میگفت: «بچهها هنوز پخته نشدهاند و آمادگی نظامی ندارند. من باید به آنها کمک بکنم»
بعد از پیروزی انقلاب، او به اتفاق شهید محمد منتظری، شهید کلاهدوز و تعدادی دیگر از دوستانش اقدام به تاسیس سپاه پاسداران کرد. فعالیت او بعد از انقلاب به قدری زیاد بود که شب و روز کار میکرد. او واقعا به ارتش و اسلام عشق میورزید. زندگیاش ارتش و دانشگاه افسری بود. او با آنکه از آغاز انقلاب دارای مسئولیتهای مهمی بود. با این حال این پستها و مقامها در او تاثیری نداشتند. او همان نامجوی قبل از انقلاب بود و حتی افتادهتر و متواضعتر از قبل شده بود. او با آنکه در دوران انقلاب فعالیت ضد رژیم داشت، با این حال پس از پیروزی انقلاب، لیستی به دستمان افتاد که نام او را رژیم شاه جزء اعدامیها نوشته بود و اگر انقلاب پیروز نمیشد او را اعدام میکردند.
زیادی کار ایشان و مسئولیتهای متعددش موجب شد که ما از دیدن او نسبتا محروم شویم، ولی به خاطر اینکه او برای انقلاب و اسلام و ایران فعالیت میکرد ما تحمل میکردیم. پاسی از شب گذشته به منزل میآمد و چون احساس خطر میکردیم لذا پیشنهاد دادیم به منزل نیاید و شبها در اداره بماند و به این ترتیب از نظر امنیتی از خطر دور باشد. میگفت: ما مسلح به الله اکبریم. بعدها که رفت دانشکده افسری چند نفری را به عنوان محافظ برای او گمارند که او با قاطعیت گفت: با این کار دشمن خیال میکند که از او میترسیم و خوشحال میشود و از پذیرفتن محافظ امتناع کرد.
آرزوی شهادتشهادت آرزوی ایشان بود. در نیمههای شب، وقتی به نماز میایستاد، با خدا راز و نیاز میکرد و با اشک و نالههای بلند از خدا آرزوی شهادت میکرد. او در مورد شهادتش با بچهها صحبت کرده بود و آنها را آماده شهادت خود کرده بود. البته این آمادگی را از سالها قبل به من داده بود و از من خواسته بود در صورت شهادت او اصلا گریه نکنم.
این موضوع را بارها به طور صریح به دخترمان گفته بود و دخترم نیز روی این مسئله حساسیت پیدا کرده بود. اما چون همه ما او را دوست داشتیم گفتهها و سفارشهای او هم برای ما دوستداشتنی بود. گرچه از دست دادن عزیزان بسیار سنگین است، ولی انسانی که یک بعدی نباشد میداند که در دنیای دیگر زندگی دیگری وجود دارد و بهتر است انسان راضی باشد به رضای خدا.
پس از بازگشت از سفر، به منزل جدید در خارج از شهر نقل مکان کردیم. برای او که وزیر دفاع بود این محل اصلا منطقه امنی نبود ولی او بدون توجه به این مسائل با همان فولکس کهنه رفت و آمد میکرد و به تهدیدات گروهکها و تروریستهای ستون پنجم اعتنا نمیکرد.
افتخار میکنم همسرنامجو و مادر فرزندانش هستمسه روز بعد از اسبابکشی به جبهه اعزام شد و قرار بود برای جشن سردوشی دانشجویان مراجعه کند. طبق معمول ما هم منتظر آمدنش بودیم و چون همه همسران، با نگرانی و دلشوره در غروبی غمبار به اتفاق مادرم و بچهها در مقابل منزل به آسمان نگاه میکردیم و صدای هلیکوپترهای در حال عبور را به نظاره نشسته بودیم، خیلی دلمان میخواست که او با یکی از همین هلیکوپترها آن شب از راه برسد و ما موفق به دیدار او بشویم. خلاصه شب را با دلتنگی فراوان به صبح رساندم ولی احساس من چیز دیگری می گفت و اتفاقات ناگوار را در پیش روی من مجسم میکرد. صبح زود رئیس دفتر ایشان به اتفاق چند تن از بستگان به منزل آمدند و من از آنها خواستم که هر خبری شده بگویند، اما آنها برای رعایت حال من که چهار ماهه باردار بودم از دادن خبر خودداری کردند. هرچه اصرار کردم نگفتند، تا این که ساعت 8 صبح خبر سقوط هواپیمای C-130 حامل فرماندهان ارتش و بعد هم اسامی شهدای این حادثه ناگوار را از طریق رادیو شنیدیم.
چند ماه بعدی از این حادثه، سید مهدی پسر دوم من با خصوصیات خاص پدر و با روحی به لطافت روح پدر به دنیا آمد. در زمان شهادت، دخترم 9 سال و فرزند دومم ناصر 6 سال داشت. با شنیدن این خبر عرق سردی بر وجودم نشست. سفارش شهید مبنی بر گریه نکردن در شهادت او و غم از دست دادن همسر و پدر فرزندانم آتشی سوزنده بر دلم ریخته بود. نمیدانستم چه بایدبکنم و ساعتها مبهوت بودم. سرانجام باخود گفتم: وظیفه دارم از این پس برای بچههای شهید هم مادر و هم پدر باشم و با توکل به خدا تا امروز چراغ زندگی یادگارهای آن شهید بزرگوار را روشن نگه داشتهام و در حال حاضر دو فرزندم پزشک و مشغول تحصیل میباشند.
من امروز افتخار میکنم که مادر کودکان شهید نامجو میباشم و بالاترین دلخوشی من این است که خود را یکی از پیروان ناچیز حضرت فاطمه (س) میدانم، و امروز یقین دارم که من و مادر یا همسر سایر شهدا به خاطر خدا و مصالح انقلاب اگر همانند حضرت زهرا (س) بردباری را پیشه خود سازیم و تسلیم رضای او گردیم مطمئنا پاداش این فداکاریها را در آن دنیا خواهیم گرفت.
خاطرهای از مقام معظم رهبریمن اشاره به یک مورد میکنم که شهید نامجو در کنار حضرت آیت الله خامنهای، مدظله العالی، حدود دو سه ماه متوالی در ستاد عملیات نامنظم فعالیت داشت. در طول این مدت که ما زیر بمب و موشک دایم بودیم، بعضی وقتها تماس تلفنی با ما داشت و جویای احوال ما میشد. یک بار در حین صحبت تلفنی متوجه شدم که صدایش گرفته است. پرسیدم: طوری شده؟ و او با لبخند گفت: چیزی نیست نگران نباش، از دود و آتش است.
و پس از آن پیغام فرستاد که پمادی برایش تهیه و ارسال کنیم. علتش را پرسیدم. گفت، انگشتان پایم زخم شده است.
پرسیدم: چرا؟ گفت: برای اینکه وقت نمیکنم پوتینهایم را از پایم درآورم. چند شب بعد، ناگهان دیدیم شهید نامجو به منزل آمد. از او پرسیدم: چطور شد که به مرخصی آمدی؟ گفت: آقای خامنهای به من امر فرمود: سید دو ، سه شب برو خانه.